رمان: دیدار اول
part⁶
《از دید ا.ت》
خیلی شوکه شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم و خواستم که از این حرفا دور بشم که رفتم توی اتاق تا یکم با خودم خلوت کنم و روی تخت نشستم نمی دونستم باید چی کار کنم خوش حال باشم که کراشم ازم خوشش میاد یا ناراحت باشم که چرا اینجوری بهم اعتراف کرد و حس می کردم که ابروم رفته چون جلوی جمع منو بوسید که ناگهان صدای در اومد به در نگا کردم و دیدم که متیو اومد تو اتاق ودر رو بست به سمتم حرکت کرد و کنارم روی تخت نشست گفت متیو: اممم نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر کنم کردم شاید اگه همون موقع که داشتی نوشیدنی میخوردی بهت می گفتم اوضاع یکم بهتر بود *دستش رو گذاشت رو شونم* ولی اینو بدون که خیلی دوست دارم و ازت میخوام که درخواست رو قبول کنی و بشی دوست دختر من *بهش نگاه کردم و گفتم * ا.ت: من همین امروز صبح با تو آشنا شدم و ترجیح میدم با کسی که شناخت کافی ازش ندارم وارد رابطه نشم *یکم ناراحت شد و چند لحظه ای سکوت کرد *متیو: یعنی وقتی که منو بشناسی احتمال داره که بشی پارتنر من ؟ا.ت: خببب آره احتمالش هست ولییی متیو: ولی چی ؟ا.ت: باید بهم زمان بدی تا بتونم فکرام رو بکنم متیو: چند روز طول می کشه تا فکرات رو بکنی ؟ا.ت: اممم فکر کنم یک هفته کافی باشه متیو: یه هفته زیاده ولی خب چون دوست دارم قبول ا.ت: خوبه متیو: ولی یه چیزی رو بدون قلبت باید مال من باشه *خندم گرفت و یک کوچولو خندیدم * متیو: خنده هات قشنگه ولی راست گفتم *لبخند کوچولویی زدم * ا.ت: خوب اگه میشه برو میخوام یکم تنها باشم متیو: نخیزم الان باهم میریم بیرون و با بچه ها گپ میزنیم ولی اگه میشه زود تر از یک هفته جولیا رو بهم بگو باشه *لبخند * ا.ت: نه نمیشه من باید یک هفته فوران رو بکنم *از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و از اتاق بیرون رفتم و پشت سرم متیو هم اومد همه یک جور عجیبی به من و متیو نگاه می کردن گفتم* ا.ت: چیهههه چرا اینجوری نگاه میکنین پانسی: بیا اینجا بشین ا.ت بهت میگم *رفتم سمت پانسی و آروم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم *ا.ت: قضیه چیه ؟به مرلین تو اتاق کاری نکردیم *پانسی خندید و گفت *پانسی: نه قضیه این نیست اون تا الان به هیچ دختری درخواست نداده و میشه گفت تا الان عاشق نشده و میشه گفت ه تو خیلی خوش شانسی که متیو بهت درخواست داده و با اینکه همه ی دختر ها براش میمیرن اون با هیچ دختری اوکی نشده ا.ت: پانسی میشه یکم در مورد متیو بگی مثلا تو چه خانواده ای زندگی کرده پانسی : اون پسر ولدمورت و بخاطر همین که با هیچ کس جور نشده ا.ت: اخییی دلم براش سوخت * از اول حرفش یه نگاهی رو روی خودم حس کردم.........
ببخشید دیر گذاشتم چون دیروز کار داشتم ولی امروز جبران میکنم
《از دید ا.ت》
خیلی شوکه شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم و خواستم که از این حرفا دور بشم که رفتم توی اتاق تا یکم با خودم خلوت کنم و روی تخت نشستم نمی دونستم باید چی کار کنم خوش حال باشم که کراشم ازم خوشش میاد یا ناراحت باشم که چرا اینجوری بهم اعتراف کرد و حس می کردم که ابروم رفته چون جلوی جمع منو بوسید که ناگهان صدای در اومد به در نگا کردم و دیدم که متیو اومد تو اتاق ودر رو بست به سمتم حرکت کرد و کنارم روی تخت نشست گفت متیو: اممم نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر کنم کردم شاید اگه همون موقع که داشتی نوشیدنی میخوردی بهت می گفتم اوضاع یکم بهتر بود *دستش رو گذاشت رو شونم* ولی اینو بدون که خیلی دوست دارم و ازت میخوام که درخواست رو قبول کنی و بشی دوست دختر من *بهش نگاه کردم و گفتم * ا.ت: من همین امروز صبح با تو آشنا شدم و ترجیح میدم با کسی که شناخت کافی ازش ندارم وارد رابطه نشم *یکم ناراحت شد و چند لحظه ای سکوت کرد *متیو: یعنی وقتی که منو بشناسی احتمال داره که بشی پارتنر من ؟ا.ت: خببب آره احتمالش هست ولییی متیو: ولی چی ؟ا.ت: باید بهم زمان بدی تا بتونم فکرام رو بکنم متیو: چند روز طول می کشه تا فکرات رو بکنی ؟ا.ت: اممم فکر کنم یک هفته کافی باشه متیو: یه هفته زیاده ولی خب چون دوست دارم قبول ا.ت: خوبه متیو: ولی یه چیزی رو بدون قلبت باید مال من باشه *خندم گرفت و یک کوچولو خندیدم * متیو: خنده هات قشنگه ولی راست گفتم *لبخند کوچولویی زدم * ا.ت: خوب اگه میشه برو میخوام یکم تنها باشم متیو: نخیزم الان باهم میریم بیرون و با بچه ها گپ میزنیم ولی اگه میشه زود تر از یک هفته جولیا رو بهم بگو باشه *لبخند * ا.ت: نه نمیشه من باید یک هفته فوران رو بکنم *از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و از اتاق بیرون رفتم و پشت سرم متیو هم اومد همه یک جور عجیبی به من و متیو نگاه می کردن گفتم* ا.ت: چیهههه چرا اینجوری نگاه میکنین پانسی: بیا اینجا بشین ا.ت بهت میگم *رفتم سمت پانسی و آروم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم *ا.ت: قضیه چیه ؟به مرلین تو اتاق کاری نکردیم *پانسی خندید و گفت *پانسی: نه قضیه این نیست اون تا الان به هیچ دختری درخواست نداده و میشه گفت تا الان عاشق نشده و میشه گفت ه تو خیلی خوش شانسی که متیو بهت درخواست داده و با اینکه همه ی دختر ها براش میمیرن اون با هیچ دختری اوکی نشده ا.ت: پانسی میشه یکم در مورد متیو بگی مثلا تو چه خانواده ای زندگی کرده پانسی : اون پسر ولدمورت و بخاطر همین که با هیچ کس جور نشده ا.ت: اخییی دلم براش سوخت * از اول حرفش یه نگاهی رو روی خودم حس کردم.........
ببخشید دیر گذاشتم چون دیروز کار داشتم ولی امروز جبران میکنم
- ۵.۳k
- ۰۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط